عشق مامان مریم ، درسا عشق مامان مریم ، درسا ، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

♫♫♫ قند عسل ♫♫♫

اولین سال تولد درسا

۱۴/مهر/۱۳۸۹اولین سال تولدت بود ۱ماه قبل از تولدت میخواستم یه تولد حسابی بگیرم همه کارا رو هم کردم کارت دعوت گرفتم فیلمبردار و آتلیه و...ولی یه دفعه منصرف شدم و یه تولد خودمونی گرفتم که مامانی من و کتی و علی و مامان بابائی با عموها و عمه مرجان بودن خوب هم شد که تولدت بزرگ نبود آخه اون روز تو اصلا نخوابیدی چون تو سقف لوازم تزئینی بود  همش ذوق میکردی و دست میزدی وقتی هم که مهمونها اومدن همش نق نق میکردی وقت شام هم وقتی سفره رو چیدم عذرخواهی کردم وتو رو بردم تو اتاقت و باهات بازی کردم تا بقیه شام بخورن تازه واسه تولدت نذاشتم کسی بیاد کمکم کنه همه کارا رو خودم کردم برای همین تا ۱ هفته بعدش استراحت میکردم.....
23 بهمن 1389

نمایشگاه

سلام عزیز دردونه مامان! قربونت برم که هر وقت میخوای سلام بدی سرتو تکون میدی امروز صبح که بیدار شدی (البته منظورم ۱:۳۰ ظهر) عمو ایمان اومد ببینتت آخه دلش برات تنگ شده بود ناهارم نموندش عمو که رفت تو با بابائی رفتی حمام منم تندتند کارامو کردم بعد از ظهرم با بابا علی رفتیم نمایشگاه سرگرمیهای کودکان خیلی خوب بود ولی خیلی شلوغ بود تو هم که عادت به شلوغی نداری همش بهانه میگرفتی ما هم تند تند نگاه کردیم و اومدیم خونه مامانی تو هم کلی باعمه مرجان بازی کردی بعد شام هم اومدیم خونه الانم مثل فرشته ها خوابیدی... ...
23 بهمن 1389

بیمارستان

درسا جونم هیچ وقت دلم نمیخواد اون روزها رو یادم بیارم ولی دلم میخواد همه چی رو برات بنویسم تا اگه یه روزی آلزایمر گرفتم حداقل خودت بتونی بخونی چند روز بود که بیحال بودی بردمت دکتر گفت چیزی نیست بعد دیدم حالت بهتر که نشد هیچ بدتر هم شدی دوباره با بابایی بردیمت دکتر تا تو رو دید گفت باید بستری بشی گفت عفونت روده گرفتی نمیدونی چه حالی شدم من که خودم از یه آمپول سکته میکنم چطوری تو رو بستری کردم وبه دستت سرم زدن بماند۳ روز بستری شدی تازه بعد ۳ روز با مسئولیت خودم مرخصت کردم خیلی روزهای بدی بود درست تو تاریخ ۱۸/۵/۸۹ بستری شدی الهی مامان قربونت بره خوشکلم تو دستت سرم بود همش میخواستی از دستت بکنی.دیگه کلافه شه بودی نمیدونی با چه ...
19 بهمن 1389

درسا

درسا جون الان ساعت ۳:۵ دقیقه صبحه ۲/بهمن/۸۹ خوابم نمیاد همش بالا سرتم دارم نگات میکنمو هی بوست میکنم خیلی دوست دارم!  عاشقتم کوچولوی من                        ...
17 بهمن 1389

مرواریدهای کوچولو

سلام زندگی من! همین نیم ساعت قبل داشتم باهات بازی میکردم که بخوابی یهو دیدم یه مروارید دیگه تو دهنت نیش زده اینقدر خوشحال شدم و دست زدم که بابائی از خواب بیدار شد(بابائی ببخشید)آره عزیزم این نهمین دندونت بود ۶تا بالا داری و۲تا هم بائین البته با این یکی شد ۳تا.....درسا جونم دندونات کوش؟ ...
12 بهمن 1389

آره

چند روزه یاد گرفتی هر چی سوال ازت میکنم میگی آره بهت میگم غذا میخوای؟ میگی آره  میگم بریم بیرون؟ میگی آره  میگم دوست بسر میخوای ؟میگی آره خب معلومه عزیزم بهت رو دادم اینجوری شد!   ...
7 بهمن 1389

عزیزم ببخیشد

مثل فرشته ها میمونی ببخشید اگه اذیتت میکنم دست خودم نیست میدونی چیه؟هر وقت که میخوابی میام بالا سرت میشینم و نگات میکنم همش اذیتت میکنم که بیدار شی دوست ندارم بخوابی  آخه وقتی میخوابی خونه خیلی ساکت میشه دلم میخواد بیدار باشی و هی صدای منو در بیاری الان ساعت ۲:۴۳ دقیقه شبه تو مثل فرشته ها خوابیدی  خوابهای خوب ببینی عزیزم! ...
6 بهمن 1389