درسا و کپسول
سلام فنقلی من
دیشب بابا علی حالش خوب نبود
و برای همین وقتی خواست بخوابه بالای سرش دو تا کپسول گذاشت تا
بخوره،یکیشو خورد و اون یکی رو یادش رفت ببره بذاره تو آشپزخونه و صبح هم
که علی رفت ،من و تو طبق معمول خواب بودیم
و یه دفعه ساعت 11 صبح دیدم داری منو ناز میکنی که منو بیدار کنی و
فکر کردم تازه بیدار شدی بهت گفتم بخواب درسا که دیدم داری بهم میگی
اووووووووووه ،اوووووووووووه فهمیدم یه گندی زدی
،بلند شدم دیدم بله کپسول رو باز کردی و نصفشو خوردی
و بقیه اش رو تف کردی رو زمین ،هر چی گشتم نصف دیگه کپسول رو پیدا
نکردم و بهت گفتم بقیه اش کو ؟
دهنت رو باز کردی و بهم فهموندی که خوردیش
ولی من عاشق همین دیوونه بازیهاتم
امروز هم رفتیم با مامانی و مهدیه تا برات کفش بخریم ولی من فقط از دوتا
مدل خوشم اومدکه اونم یکیش بزرگ بود و یکیش کوچیک
هووووووووووووووووم
تازه برات بستنی هم خریدم ،اما انداختی زمین و رفتی جلوی یه بچه ای که
داشت بستنی میخورد وایسادی و شروع کردی به نگاه کردن اون ،وای اگه
بدونی چه صحنه قشنگی بود و تا میخواستم برم برات دوبتره بخرم بابای اون
بچه بهت بستنی داد ، دستش درد نکنه