مهمونی

سلام زندگی من

من دوباره اومدم ...

دیروز یه زنگ زدم به خونه خانم جون (مامان بزرگ خودم)اینقدر اصرار

 کرد که فردا ناهار برم خونشون منم گفتم باشه طفلکی خیلی مهربونه

 قرار شد امروز صبح بریم که خدا رو شکر مامانی زنگ زد و از خواب

 بیدارمون کرد وگرنه خواب میموندیم ساعت ۱۱:۵ بیدار شدم و

 لباسهای تو رو حاضر کردم و خودمم حاضر شدم و تو رو گذاشتم تو

 کالسکه و رفتیم تا رسیدیم در خونشون علی هم رسید و با هم رفتیم

 تو عمه شکوه و فائزه و فاطمه هم بودن و از اون طرف بابائی و مامانی

 و خاله مهدیه هم اومدن و ناهار خوردیم ومامانی به خاطر مهدیه زود

 بلند د و منم موندم تا ساعت ۷ و بعدش با عمه شکوه اومدم خونه و

 عمه تا میدون با من اومد و منم دیدم تو خوابت برده تو کالسکه

 رفتم یه ذره خرید کردم و چند تا گلسر خوشکل برات خریدم

نمیدونی چقدر ازت عکی میگیرم و دلم میخواد عکسهای جدیدتو برات

 بذارم ولی حیف که همه زندگیمون شده ویروسسسسس و هر کاری

 میکنم این فلشها رو قبول نمیکنه ولی غصه نخور تا منو داری غم

 نداری خودم درستش میکنم بالاخره یا درست میشه یا میترکه مهم

 نیست...

ساعت ۸:۵ رسیدیم خونه و شامو حاضر کردم و علی هم ۱۰ اومد و

 بعد شام یه ذره تلویزیون دیدیم و ساعت ۱:۵ شماها خوابیدید و منم

 طبق معمول ...

خیلی دوست دارم