مهمون داری...
سلام عزیزم
امروز تا بعد ناهار خبری نبود ولی بعد ازظهر من و تو حاضر شدیم
که بریم بیرون که خاله بابائی زنگ زد که میخوان بیان خونمون
برای عید دیدنی لباسهامونو درآوردیمو و تو کلی گریه کردی
خلاصه اومدن
خاله طیبه و خاله فرزانه وخاله طاهره با سمیرا وستایش و ارغوان و
عزیز بودن یه۲-۳ ساعتی نشستن و هر کاری کردم شام نموندن تازه
خاله فرزانه برای شما و ستایش تخم مرغ شکوند و وقتی خواستن
برن خونشون دیدم الان تو گریه میکنی و منم حاضر شدم و تو رو بردم
بیرون و رفتیم مغازه علی تا رسیدیم ساعت ۹:۵ بود و مامانی بابا زنگ
زد که شام بیاید اینجا من و تو اومدیم خونه و تا حاضر شیم علی هم
اومد و رفتیم اونجا عمه مرجان بامامانی بود و عمه هم که هنوز تو
رختخوابش بود و تکون نمیخورد بعد شام هم زود اومدیم خونه و
نشستیم با علی به حرف زدن ساعت ۱۲:۵ تو خوابیدی منم
اینجا هستم ولی علی هنوز داره تو جاش وول میزنه فکر کنم
بیخوابی زده به سرش هههههههه
شب بخیر گوگولی من
خیلی خیلی دوست دارم