خانه اسباب بازی
سلام عزیزم
وای نمیدونی که چقدر دوست دارم
دیوونتم
امروز ظهر که از خواب بیدار شدیم ناهار درست کردم و علی
اومد خونه بعد ناهار ما حاضر شدیم و با علی رفتیم خانه کودک البته
علی فقط ما رو رسوندش اول که رفتیم چون که اونجا
شبیه خانه بهداشتی بود که همیشه واکسنتو میزنی شروع کردی به
گریه کردن بعدش خانومی که اونجا بود اسمتو از من پرسید و
گفت درسا جونم خاله گریه نکن برو اونجا و بازی کن و تو تا برگشتی
و دیدی پشت سرت یه عالمه اسباب بازی اصلا نمیدونستی باید
چیکار کنی فقط دست میزدی و به زبون خودت حرف
میزدی بعدشم اینقدر بازی کردی که دیگه داشتن اونجا رو
میبستن ولی تو نمیومدی با هزار زبون بازی آوردمت بیرون و
میخواستی بیای بغلم منم حوصله نداشتم بغلت کنم تند تند دست
منو بوس میکردی و دستتو میاوردی بالا که من بغلت کنم خیلی
پدرسوخته ای خوب بلدی منو خر کنی بعدشم اومدیم
خونه ولی قبلش یه سر رفتیم مغازه سر کوچه که ببینم لباس جدید
چی داره برای شما که یه دفعه دیدم همدیگرو دارید میکشید قشنگ
یه فس همدیگرو زدید و جفتی گریه میکردید منم مونده
بودم چی کار کنم تو رو برداشتمو از خیر خریدن لباس گذشتم...
امروز به علی گفتم از عطاری یه دارو بخره اسمشو نمیدونم آخه یه
داروئی هستش میزنن به سر شیشه شیر یا پستونک برای اینکه بچه
رو از شیر بگیرن گفتم بگیره که تو رو از شیشه بگیرم آخه اون روز
خانم دکتر گفت مگه بچه ۱۸ ماهه شیرخشک میخوره ازش بگیر خدا
کنه زیاد اذیت نشی الهی من قربونت برم برای خودت اینکارو میکنم
آخه اگه شیر نخوری گشنت بشه غذا میخوری ولی الان از صبح تا
شب یه قاشق غذا هم نمیخوری باید ازت بگیرم ولی خیلی یه
شیشه ات وابسته ای...
تو پستونکم میخوردیولی خودت گذاشتی کنار اصلا یه دفعه دیگه
نخوردیش واذیتم نشدی ایشالا سر اینم اذیت نشی گل من