21 فروردین
سلام فندق من
امروز ظهر با صدای تلفن از خواب بیدار شدم هدیه بود (هدیه زن
پسر خاله بابائی) آخه چند روز رفته بود کیش و نتونسته بودیم غیبت
کنیم یه دوساعتی حرف زدیم و بعدش علی اومد خونه برای
ناهار بعد ناهار من و تو حاضر شدیم و رفتیم بیرون سر از همه جا
درآوردیم اول رفتیم خانه اسباب بازی ولی تعطیل بود بعدش رفتیم
پاساژگردی و خیابون گردی و آخر سر هم چون خیلی خسته بودیم
رفتیم آرایشگاه پیش دوستم
آخی فاطی خانوم هم بود و گفت فائزه نامزد کرده
و خرداد میخواد بره انگلیس زندگی کنه اول به خاطر ازدواجش
خوشحال شدم ولی برای سفرش ناراحت شدم آخه دلم براش تنگ
میشه میدونی اون اول که من ازدواج کردم تو
خونه ای که میشستیم ما طبقه ی سوم بودیم و فاطی خانوم طبقه
اول آرایشگاه داشت منم هر روز چشممو باز نکرده بودم میرفتم پائین
تا ۷شب خیلی به من محبت میکردن تازه به کسی نگی ها من اون
اولا بلد نبودم غذا درست کنم
یا فاطی خانوم یا فائزه یا بابام بعضی موقع هم عمه شکوه(عمه خودم)
میومدن برام غذا درست میکردن یادم نمیره یه بار دوستای
بابا میخواستن بیان خونمون برای اولین بار فائزه و فاطی خانوم تا
زعفرون روی برنجمم درست کردن و بعدش رفتن دستشون درد نکنه
خیلی با همدیگه حرف زدیم و با هم اومدیم تا مغازه علی و بعدش جدا
شدیم منم با علی اومدم خونه و حاضر شدیم و رفتیم خونه مامانی
بابا شام خوردیم واومدیم خونه برای اولین بار شب اومدم بخوابم که
علی فیلش یاد هندستون کرد وگفت آب طالبی میخواد حالا ساعت ۱
نصفه شب آب طالبی رو درست کردم و علی خوابید و منم خوابم
پرید...
الهی من قربونت برم تا بهت میگم چی میخوای میگی اباب یعنی کباب
الهی من قربون اون حرف زدنت برم که اینقدر شیرینه