دربند
سلام بهترینم
قشنگترینم
امروز ظهر که از خواب بیدار شدیم تند تند ناهار رو آماده کردم و علی
اومد ناهار خوردیم و علی میخواست بره یه دوش بگیره که تو زودتر از
اون رفتی تو حموم و نشستی و گفتی آب آب بابائی هم تو رو برد
حموم و تو حموم پدرشو درآوردی و وقتی اومدی بیرون دستتو
گذاشتی لای در کمد دیواری منم که نمیدونستم در رو بستم البته
کامل نبستم الهی بمیرم خیلی گریه کردی ولی خدا رو شکر دستت
هیچی نشد فقط یه ذره قرمز شد منم تو اتاق کار داشتم تو هم
اومدی پیش من و روی تخت خوابت برد
و منم رفتم یه دوش بگیرم
که از شانس بد من تو زود از خواب بیدار شدی و اومدی پشت در
حموم نشستی به گریه کردن منم مجبور شدم خودمو گربه شور کنم
که زود بیام بیرون...
بعد از ظهر هم حوصله نداشتم شام درست کنم الکی سیب زمینی با
تخم مرغ انداختم تو قابلمه بپزه که مثلا میخوام شام الویه درست کنم
ولی دوست نداشتم کار کنم آخه من کلا با آشپزی مشکل دارم
دیدم این جوری نمیشه به علی زنگ زدم که بیا خونه بریم
بیرون یه دور بزنیم شاید حالم بهتر بشه... ما حاضر شدیم و علی
اومد و پیشنهاد دربند داد منم از خدا خواسته قبول کردم البته اولش
خودمو الکی لوس کردم که من شام درست کردم اونم گفت باشه
برای فردا خیلی خوش گذشت و خیلی هم سرد بود حالا خوب شد
کلاه و کاپشنت همیشه تو ماشینه وگرنه باید برمیگشتیم و سیب
زمینی و تخم مرغ پخته میخوردیم به جای الویه
خیلی شب خوبی بود
خدا کنه همیشه همه شاد باشن و هیچکی تو دلش غصه نداشته
باشه
ولی امروز یه کار خیلی بدی میکردی و همش شال من رو
میکشیدی و میمالیدی به رژ لبم هر چی علی بهت میگفت کار بد
نکن من میگفتم انگار صدای ما رو نمیشنیدی
خودمونیم ها پدرسوخته خیلی بلا شدی