عشق مامان مریم ، درسا عشق مامان مریم ، درسا ، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

♫♫♫ قند عسل ♫♫♫

14 فروردین بازم بد بیاری

1390/1/17 2:52
نویسنده : مریم
383 بازدید
اشتراک گذاری

                 

سلام قشنگم

سلام مشنگم

سلام پشنگم

خب دیگه بریم که خیلی حرف دارم

من میگم این سال ۹۰ برای ما اومد نداشت هی مامانی میگه نه این

 جوری نگو

۱۴ فروردین روز واکسن شما بود ولی چون درمانگاه واکسن رو روزهای

 زوج میزنه قرار شد دوشنبه بریم 

                                   

منو درسا از صبح خونه بودیم علی هم ناهار نیومد منم داشتم کار

 میکردم ساعت ۴ -۵ بود زنگ زدم به علی گفت کار دارم خودم بعدا

 میزنم منم چون کار داشتم دیگه بهش زنگ نزدم . ساعت ۸ شب

 دوباره زنگ زدم دیدم جواب نمیده گفتم حتما مشتری داره ولش کن

 ساعت یه ربع نه خودش با یه شماره غریب زنگ زد و گفت که کار

 داره و نیم ساعت یه ساعت دیگه میادمنم رفتم جاروبرقی کشیدم

ساعت ۹:۱۵ دلم شور افتاد زنگ زدم رو گوشیش دیدم خاموشه به

 مامانی زنگ زدم بابائی گوشی رو برداشت گفت علی کجاست؟گفتم

 بیرونه گفت آره آره من فرستادمش  دوباره ۵ دقیقه دیگه بابام زنگ زد

 که کاراتو بکن و بیا اینجا گفتم یه اتفاقی افتاده داشتم میمردم از ترس

 به اون شماره ای که علی زنگ زده بود زنگ زدم دیدم صوت میزنه تا

 ۲۰ تا شماره بعدشم گرفتم بازم صوت میکشید داشتم میمردم و

 همش گریه میکردم بیچاره درسا مونده بود که چی شده من چرا گریه

 میکنم همش میرفت شیشه شیرشو برام میاورد تا منو مثلا ساکت

 کنه دیگه بلند شدم به تمام بیمارستانها زنگ زدم و تازه با بیمارستان

 سینا هم دعوام شد چون که عصبانی هم بودم

 فقط جیغ میکشیدم سر اون آقائی که گوشی رو برداشت آخه ازش

 پرسیدم مریضی با این نام دارید گفت بله مرده منم تا جائی که

 میتونستم فحشش دادم 

 و تمام کلانتریها رو مخابرات و خونه دوستای علی و خلاصه هر جائی

 که میتونستم رو زنگ زدم ولی علی نبود که نبود...

منم فقط گریه میکردم بابام گفت من دارم میام دنبالت بیارمت اینجا

 گفتم نمیام تو هم خونه ما نیا بیچاره خیلی بهش چرت و پرت گفتم تا

 ساعت ۱۱:۳۰ که دیدم تلفن زنگ میزنه و شماره حمید افتاده(حمید

 شوهر خواهر شوهرمه)از ترس جرات نداشتم تلفنو بردارم بالاخره با

 بدبختی برداشتم دیدم بابا علی پشت خطه گفتم کجائی گفت

 کلانتری منم دیگه نذاشتم حرف بزنه تا جائی که میتونستم سرش

 جیغ کشیدم 

 و فحشش دادم که چرا به من خبر ندادی من از دلشوره داشتم

 میمردم تازه بعدش حمید گوشی رو گرفت که مثلا منو آروم کنه به

 اون بدبختم چرت و پرت گفتم 

یکی از دوستهای خوب بابائی به بابائی کفش فروخته بود اما کفشها

 رو دزدیده بود  cavitysearch.gif : 104 par 67 pixels.

 

بیچاره علیspeechless.gif : 22 par 24 pixels.

خدا بهمون رحم کرد آخه خود بابائی شک کرده بود و زنگ زده بود به

 صاحب اصلی کفشها که چرا این کفشها که برای سال ۲۰۱۱ اینقدر

 ارزونه؟اونم گفته بود اشتباه میکنی و قرار گذاشته بودن با آقا دزده و

 صاحب اصلی کفشها تو مغازه باباعلی و بعدشم که دعوا با آقا دزده و

 کلانتری و تا صبح تو کلانتری و دادسرا بودن judgesmiley.gif : 70 par 55 pixels.

 

منم با علی قهر کردم

 که من مردم از دست کارای تو اونم میگفت آخه من چیکار کنم؟

بیچاره میدونم من خیلی اذیتش میکنم ...

خلاصه من رفتم تو قیافه که خیلی اذیت شدم خدائیشم خیلی

 گریه کردم و فکر های بد میومد تو کله ام

دوشنبه صبح من و درسا و مامانی رفتیم تا واکسن گوگولی رو بزنیم

 اما دیر رفتیم گفت برید چهارشنبه بیاید شبم بابا علی منو برد بیرون تا

 از دلم در بیاره و برام خرید کنه منم دوباره از فرضت استفاده کردمو

 برای تو لباس خریدم برای خودمم یه شال خریدم و اومدیم خونه

 مامانی و شام خوردیم بعد شام اومدیم خونه سه شنبه هم بعد ناهار

 من رفتم آرایشگاه و تو پیش علی تو مغازه بودی وبعدشم رفتیم خونه

 عزیز علی شام خوردیم و اومدیم خونه و حالا تا صبح که ببرمت برای

 واکسن

فعلا بای بای عشقم  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)