روز هفتم عید
سلام گوگولی من
چطوری؟
دیشب تا ساعت ۶ صبح تو اینترنت بودم تا خوابم برد علی بیدارم کرد
که بلند شو کاراتو بکن میخوایم بریم عید دیدنی آخه هنوز هیچ جا
نرفته بودیم منم به زور بیدار شدم و آرایش کردم و موهامو درست
کردم و به بدبختی ساک شما رو آماده کردم آخه خوابم میومد
بعدش شما رو بیدار کردم و حاضرشدیم و علی اومد دنبالمون
اول رفتیم خونه عمه فرح و بعدش عمه افسانه (عمه بابائی)
خیلی اسرار کردن و مجبور شدیم ناهار بمونیم من عمه افسانه رو
خیلی دوست دارم ولی چون شما خیلی اذیت میکنی
دلم نمیخواد جائی بمونم طفلک عمه افسانه خیلی تدارک دیده بود
بعد ناهار رفتیم خونه مامان بابائی و بعدشم عمو محمد خدا رحمتش
کنه عموی بابا رو پارسال ۱۴ فروردین فوت کرد خیلی مهربون و خوش
اخلاق بود
طفلک زن عمو خیلی تنها شده بود وقتی رفتیم خونشون خیلی
دلم سوخت
از اونجا هم رفتیم خونه خانم جون مامان بزرگ من و
بعدشم دائی حسین
خونه دائی حسین همه فامیلای بابائی بودن
زندائی حکیمه هم تهیه دیده بود
برای شام هر کاری کردیم نذاشتن
بیایم خونه بعد شام یه کم صحبت کردیم و ساعت ۱۲ اومدیم خونه
میخواستیم همه جا رو امروز بریم تا خیالمون راحت بشه ولی نشد
از مهمونی رفتن خوشم نمیاد امروز خیلی خسته شدیم ولی هنوز
خیلی جاهارو نرفتیم فکر کنم فردا هم مثل امروز باشه فقط مهمونی
ولی خودمونیم ها امروز خیلی عیدی جمع کردی ها...
عاشقتم خوشکل مریم