شروع سال90خیلی خیلی بد بود
سلام دختر قشنگم
عیدت مبارک عزیزم
۲۷/۱۲/۸۹ تازه اکبر اومد خونمون که خونه تکونی کنم
از ۸ صبح تا ۱۰ شب یکسره با خود اکبر منم کار کردم بابائی
همش میگفت ولش کن خودتو خسته نکن ولی انگار تا خونه تکونی
نکنی و خرید عید نری سال جدید شروع نمیشه ۱۰ شبم رفتم خونه
مامانی آخه شما اونجا بودید . ۲۸ هم کلی خرده کاری داشتم که باید
انجام میدادم گفتم روز آخر میرم خرید ولی...
ساعت ۵ صبح روز ۲۹ عشقم حالش بد شد همش استفراغ میکری و گریه خوابوندمت صبح زود بیدار شدی صبحونه هم نخوردی و همش بهونه میگرفتی بردمت تو تراس بهم گفتی دد اومدیم حاضر شدیم با هم رفتیم بیرون برات ماهی خریدم وقتی برگشتیم انگار حالت بهتر بود گفتم خدا رو شکر چیزی نبود بابائی اومد خونه ناهار خوردیم وقتی علی رفت دوباره شروع کردی به استفراغ به علی زنگ زدم اومد بردیمت بیمارستان کودکان تهران
خانم دکتری
که ببخشید هیچی حالیش نبود بعد از کلی معاینه الکی گفت هیچی
نیست فقط یه آمپول ضد استفراغ داد گفتم یه کم بیرون روی هم داره
گفت خوب میشه اومدیم خونه منم خوشحال از اینکه تو هیچیت نیست
شام میخواستیم بریم خونه مامانی من علی گفت آخر شب میریم منم
دیدم تا شب کاری ندارم اومدم تو رو گذاشتم تو کالسکه رفتیم خونه
مامانی با اینکه خیلی راه دور بود ولی دلم میخواست شلوغیها رو
ببینی و سرت هوا بخوره ولی تو خیلی بیحال بودی منم همش به
خودم دلداری میدادم که دکتر رفتیم گفته هیچی نیست بعد
اومدیم بیایم خونه که تو ماشین اینقدر رو من استفراغ کردی که من
گوشه خیابون وایسادم و لباس تو رو عوض کردم به علی گفتم دوباره
بریم دکتر اومدیم خونه و لباس هامونو عوض کردیم و دوباره رفتیم
بیمارستان کودکان تهران که آقای دکتر گفت یه ویروس جدید که تو
هوا پخش شده و باید بستری بشه فقط خدا میدونه که چقدر گریه
کردم
ولی کاریش نمیشد بکنم
همش ۳ ساعت مونده به سال تحویل تو بستری شدی چونکه ترسیده
بودی فقط جیغ میکشیدی
آخر سر هم با آرامبخش خوابت برد آخه
چون من گریه میکردم وقتی خواستن بهت سرم بزنن منو از اتاق
بیرون کردن و تو هم همش منو صدا میکردی منم اومدم تو اتاق و
با پرستاره دعوام شد الهی من بمیرم برات
تو این ۲۴ سالی که از خدا عمر گرفتم این اولین سال تحویلی بود که
اینقدر بد بود...
تو اتاقی که بستری شدی همه نی نی ها با ماماناشون دم سال
تحویل خواب بودن فقط من بیدار بودم که اینقدر گریه کردم و اصلا هم
دعا نکردم یعنی یادم نبود و فکرم کار نمیکرد...
با بدختی روز اول گذشت روز دوم مامانی که اومد ملاقاتی به زور منو
فرستاد خونه که یکی دو ساعتی استراحت کنم و دوباره بیام پیشت
وقتی خواستم برگردم حالم بد شد منم شدم مثل تو ولی به روی
خودم نیاوردم ولی تا دم بیمارستان بیچاره علی ۱۰ بار وایساد آخه
حالم اصلا خوب نبود وقتی رسیدم تو اتاقت حالم بد شد افتادم و
مامانی گفت دیگه اصلا نمیذارم بمونی بالاخره اومدم که بیام خونه
علی منو برد بیمارستان پارس دکتر هم گفت باید بستری بشی منم
گفتم نمیخوام با رضایت خودمون و با یه مشت دارو اومدم خونه.دکتر
همش بهم میگفت چرا اینقدر استرس داری چرا قلبت تند تند میزنه
چرا کلافه ای همش بخاطر تو بود آخه دوست نداشتم تنهات بذارم.
صبح حاضر شدم بیام پیشت که مامانی زنگ زد و گفت که دکتر گفته
تو مرخصی انگار دنیا رو بهم داده بودن از خوشحالی زدم زیر گریه
اومدم برات لباس برداشتم و اومدم بیمارستان و تو رو آوردیم خونه
مامانی که ناهار بخوریم بعد ناهار هم اومدیم خونه و من رفتم یه دوش
گرفتم و تو هم با علی رفتی بعدشم رفتیم خونه مامانی بابا برای عید
دیدنی وقتی هم که برگشتیم خونه تو و بابائی سریع رفتید لالا کردید
منم زودی اومدم اینجا
نمیدونم برای چی مرخصت کردن آخه هنوز هم بیرون روی داری هم
استفراغ میکنی هیچ داروئی هم بهت نداد...
اون شبی که من مریض بودم و پیش تو نیومدم اولین شبی بود که تو و
من پیش هم نبودیم همش لباسهاتو برمیداشتم و بو میکردم وگریه
میکردم هیچ وقت تنهام نذار
خیلی خیلی دوست دارم
دلم خیلی گرفته . خیلی خسته شدم . دیگه طاقت ندارم . کم آوردم
دلم میخواد تنهائی برم مشهد و فقط گریه کنم خدایا خودت کمکم کن
اینقدر از این پست بدم میاد که دلم نمیخواد عکس براش بذارم فقط اگه
بتونم بعدا عکسهای بیمارستانتو برات میذارم
الانم میخوام برم بخوابم آخه هنوز خوب نشدم