عشق مامان مریم ، درسا عشق مامان مریم ، درسا ، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

♫♫♫ قند عسل ♫♫♫

شروع سال90خیلی خیلی بد بود

1390/1/7 5:11
نویسنده : مریم
670 بازدید
اشتراک گذاری

                                                            

سلام دختر قشنگم

 

عیدت مبارک عزیزم   niniweblog.com  

۲۷/۱۲/۸۹ تازه اکبر اومد خونمون که خونه تکونی کنم

از ۸ صبح تا ۱۰ شب یکسره با خود اکبر منم کار کردم  بابائی

 همش میگفت ولش کن خودتو خسته نکن ولی انگار تا خونه تکونی

 نکنی و خرید عید نری سال جدید شروع نمیشه ۱۰ شبم رفتم خونه

 مامانی آخه شما اونجا بودید . ۲۸ هم کلی خرده کاری داشتم که باید

 انجام میدادم   گفتم روز آخر میرم خرید ولی...

ساعت ۵ صبح  روز ۲۹ عشقم حالش بد شد همش استفراغ میکری و گریه خوابوندمت صبح زود بیدار شدی صبحونه هم نخوردی و همش بهونه میگرفتی بردمت تو تراس بهم گفتی دد اومدیم حاضر شدیم با هم رفتیم بیرون برات ماهی خریدم وقتی برگشتیم انگار حالت بهتر بود گفتم خدا رو شکر چیزی نبود بابائی اومد خونه ناهار خوردیم وقتی علی رفت دوباره شروع کردی به استفراغ به علی زنگ زدم اومد بردیمت بیمارستان کودکان تهرانniniweblog.com

 خانم دکتریniniweblog.com

 که ببخشید هیچی حالیش نبود بعد از کلی معاینه الکی گفت هیچی

 نیست فقط یه آمپول ضد استفراغ داد گفتم یه کم بیرون روی هم داره

 گفت خوب میشه اومدیم خونه منم خوشحال از اینکه تو هیچیت نیست

شام میخواستیم بریم خونه مامانی من علی گفت آخر شب میریم منم

 دیدم تا شب کاری ندارم اومدم تو رو گذاشتم تو کالسکه رفتیم خونه

 مامانی با اینکه خیلی راه دور بود ولی دلم میخواست شلوغیها رو

 ببینی و سرت هوا بخوره ولی تو خیلی بیحال بودی منم همش به

 خودم دلداری میدادم که دکتر رفتیم گفته هیچی نیست بعد

اومدیم بیایم خونه که تو ماشین اینقدر رو من استفراغ کردی که من

 گوشه خیابون وایسادم و لباس تو رو عوض کردم به علی گفتم دوباره

 بریم دکتر اومدیم خونه و لباس هامونو عوض کردیم و دوباره رفتیم

 بیمارستان کودکان تهران که آقای دکتر گفت یه ویروس جدید که تو

 هوا پخش شده و باید بستری بشه فقط خدا میدونه که چقدر گریه

 کردمniniweblog.com

 ولی کاریش نمیشد بکنم

همش ۳ ساعت مونده به سال تحویل تو بستری شدی چونکه ترسیده

 بودی فقط جیغ میکشیدیniniweblog.com

 آخر سر هم با آرامبخش خوابت برد آخه

 چون من گریه میکردم وقتی خواستن بهت سرم بزنن منو از اتاق

 بیرون کردن و تو هم همش منو صدا میکردی منم اومدم تو اتاق و

 با پرستاره دعوام شد الهی من بمیرم برات

تو این ۲۴ سالی که از خدا عمر گرفتم این اولین سال تحویلی بود که

 اینقدر بد بود...

تو اتاقی که بستری شدی همه نی نی ها با ماماناشون دم سال

 تحویل خواب بودن فقط من بیدار بودم که اینقدر گریه کردم و اصلا هم

 دعا نکردم یعنی یادم نبود و فکرم کار نمیکرد...

با بدختی روز اول گذشت روز دوم مامانی که اومد ملاقاتی به زور منو

 فرستاد خونه که یکی دو ساعتی استراحت کنم و دوباره بیام پیشت

 وقتی خواستم برگردم حالم بد شد منم شدم مثل تو ولی به روی

 خودم نیاوردم ولی تا دم بیمارستان بیچاره علی ۱۰ بار وایساد آخه

 حالم اصلا خوب نبود وقتی رسیدم تو اتاقت حالم بد شد افتادم و

 مامانی گفت دیگه اصلا نمیذارم بمونی بالاخره اومدم که بیام خونه

 علی منو برد بیمارستان پارس  دکتر هم گفت باید بستری بشی منم

 گفتم نمیخوام با رضایت خودمون و با یه مشت دارو اومدم خونه.دکتر

 همش بهم میگفت چرا اینقدر استرس داری چرا قلبت تند تند میزنه

 چرا کلافه ای همش بخاطر تو بود آخه دوست نداشتم تنهات بذارم.

صبح حاضر شدم بیام پیشت که مامانی زنگ زد و گفت که دکتر گفته

 تو مرخصی انگار دنیا رو بهم داده بودن از خوشحالی زدم زیر گریه

 اومدم برات لباس برداشتم و اومدم بیمارستان و تو رو آوردیم خونه

مامانی که ناهار بخوریم بعد ناهار هم اومدیم خونه و من رفتم یه دوش

 گرفتم و تو هم با علی رفتی بعدشم رفتیم خونه مامانی بابا برای عید

 دیدنی وقتی هم که برگشتیم خونه تو و بابائی سریع رفتید لالا کردید

منم زودی اومدم اینجا

نمیدونم برای چی مرخصت کردن آخه هنوز هم بیرون روی داری هم

 استفراغ میکنی هیچ داروئی هم بهت نداد...

اون شبی که من مریض بودم و پیش تو نیومدم اولین شبی بود که تو و

 من پیش هم نبودیم همش لباسهاتو برمیداشتم و بو میکردم وگریه

 میکردم هیچ وقت تنهام نذار niniweblog.com

خیلی خیلی دوست دارم

دلم خیلی گرفته . خیلی خسته شدم . دیگه طاقت ندارم . کم آوردم

 دلم میخواد تنهائی برم مشهد و فقط گریه کنم خدایا خودت کمکم کن

niniweblog.com

  

اینقدر از این پست بدم میاد که دلم نمیخواد عکس براش بذارم فقط اگه

 بتونم بعدا عکسهای بیمارستانتو برات میذارم

الانم میخوام برم بخوابم آخه هنوز خوب نشدم

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان فرشته
3 فروردین 90 21:40
سلام مریم جونم الهی برات بمیرم چی کشیدی گلم
الان درسا جونم چطوره ؟
خیلی ناراحت شدم
ان شاا... که بعد این براتون سال خوبی باشه گلم بوس


سلام
خدا نکنه عزیزم...
مرسی خدا رو شکر بهتره...
farshed
5 فروردین 90 19:18
سلام .خدا وکیلی یه خبر از درسا جون و خودتون بدهید.خیلی نگران شما هستیم .راستی شما مادر هستی و باید صبورتر از این باشید.انشالله این اخرین مریضی درسا جون در کل زندگیش باشه.منتظر خبر خوش شما هستیم


سلام
مرسی که نگران ما هستید و به من دلداری میدید
ولی واقعا نمیتونم این شرایط رو تحمل کنم و سریع گریه ام میگیره خدا هیچ بچه ای رو مریض نکنه...
مامان فرشته
6 فروردین 90 13:59
سلام عزیزم درسا جونم بهتره ؟


سلام گلم
خدا رو شکر بهتره ولی هنوز خوب خوب نشده...
r.memorial
22 فروردین 90 11:49
سلام
امروز که 22 فروردین این نوشته رو خوندم کلی گریه کردم . آخه منم خیلی دل نازکم تحمل مریضی بچه رو ندارم . پسر منم پارسال عید مریض شد و من همش گریه میکردم . امیدوارم همه نی نی ها همیشه سالم باشن کنار مامان و باباشون ...


سلام عزیزم
مرسی شما لطف دارید آره واقعا خیلی سخته...
مهرنوش
1 اردیبهشت 90 9:26
آخى نازى! ميدونم شروع عيد خيلى سخت بود اما خب خوشحالم كه به خير گذشت آرزو ميكنم درساى خوشگل هميشه سالم باشه كنار خانواده اش . راستى! خيلى خوب مينويسين ها.

سلام مهرنوش جون
آره اول سال خیلی بد بود ولی خدا رو شکر تموم شد...مرسی عزیزم شما لطف داری...