چهار شنبه سوری
سلام فینگیلی مریم
عشقم امروز چهار شنبه سوری بود از صبح خبری
نبود
میخواستم برم بیرون برات ماهی بخرم اما میترسیدم گفتم ولش کن بابائی هم که ناهار نیومد بعد از ظهر داشتم باهات بازی
میکردم که یکدفعه صدای بدی از کوچه اومد و تو هم مثل فرفره
اومدی بغلم و گریه کردی خیلی خیلی ترسیده بودی دیگه
از کنارت بلند میشدم گریه میکردی و یه دفعه خاله هدیه زنگ زد
وگفت که بریم اونجا گفتم نه ولی خیلی اصرار کردگفت عمو
هومن و خاله سونیا با بهراد کوچولو هم هستن به بابائی زنگ زدم
گفت منم میخوام زود بیام خونه چون خطرناکه علی اومد و حاضر
شدیم و رفتیم خیابونها اصلا خبری نبود فقط تا دلت بخواد مامور ریخته
بود... وقتی تو خیابون صدا میومد یا یه آتیش کوچولوئی درست کرده بودن بهت نشون میدادم سرتو میاوردی تو بغلم که نگاه نکنی
منم صدای ضبط رو زیاد کردم که عشقم هیچی رو نشنوه
وای که چقدر شیطونی کردی و منم ...
خدا به بهراد رحم کرد
یه دقیقه حواسم بهت نبودا
یه دفعه دیدم داری پاهاشو میخوری وای خدا اگه پاهاشو گاز
میگرفتی چی ؟آخه بهراد همش ۴ ماهشه چون نمیتونس تکون بخوره
دلت میخواست هر بلائی که میخوای سرش بیاری....
درسا یه چیزی رو میدونی؟
با همه دیوونه بازیهات عاشقتم
اصلا نمیدونم چطوری بنویسم که دوست دارم کلمه کم میارم