عشق مامان مریم ، درسا عشق مامان مریم ، درسا ، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

♫♫♫ قند عسل ♫♫♫

مهربون منی

1389/12/23 4:14
نویسنده : مریم
722 بازدید
اشتراک گذاری

              

سلام نفس و زندگی من

                                    تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

دیروز میخواستم یه ذره کار کنم بازم گفتم ولش کن حاضر شدیم بابائی ما رو

 برد خونه فرشته (زندائی مامانی) همه اونجا بودن  چند ساعتی نشستیم بعد با مامانی و مهدیه رفتیم پارک      

 خیلی خیلی بهت خوش گذشت اولش با مهدیه سوار یه هلکوپتر شدی ولی

 چون ترسیدم تو رو بدم دست مهدیه خودمم باهات سوار شدم و خیلی خوشت

 اومد ولی دل و روده من از حلقم اومد بیرون ولی وقتی خنده های تو رو

 میدیدم همش یادم میرفت

                                               

 بعدشم سوار ماشین شدیم دوست داشتی و میخندیدی

ولی یه دفعه تصادف کردیم و تو ترسیدی و خیلی گریه کردی

منم تو رو آوردم بیرونو دیگه رفتیم سوار

 سرسره شدی دیگه راهشو یاد گرفته بودی تا میومدی پائین میرفتی دوباره

سوار میشدی بیچاره خاله مهدیه فکر کنم آرتوروز زانو گرفت اینقدر که تو از این

 پله ها بردیش بالا بعدشم رفتیم خونه مامانی و شب با علی اومدیم خونه ...

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

جمعه صبح خاله مهدیه امتحان تیزهوشان داشت  بعد از امتحان با مامانی

 اومدن خونه ما هر کاری کردم ناهار نموندن و رفتن آخه مامانی داشت خونه

 تکونی میکرد ما هم شب رفتیم خونه مامانی و خوابیدیم که صبح من با بابا

 علی بیام خونه که یه ذره کار کنم ساعت ۹ صبح خونه بودم  با علی

 که اتاق شما رو تمیز کنیم آخه اکبر آقا خیلی دیر میاد بعدش نمیرسیدم کارارو

 تموم کنم از ساعت ۹ صبح تا ۴ فقط داشتیم اتاق شما رو تمیز میکردیم فکر

 کنم ۱۰ سری عروسکهاتو انداختم تو ماشین لباسشوئی    بازم نصفیش

 موند ترسیدم لباسشوئی خراب بشه عمه مرجان هم زنگ زد و اومد کمکم با

 همدیگه ویترینو تمیز کردیم و عمه رفت منم یه ذره کار کردم و رفتیم خونه

 مامانی شب دوباره موندیم وای که تو همون ۱ روز که ندیدمت چقدر دلم برات

 تنگ میشد      

همش تلفن میزدم و باهات حرف میزدم  

وای چقدر پشت تلفن ناز حرف میزنی

                           

شنبه صبح بلد شدیم و بعد از صبحونه البته ساعت ۱۱ رفتیم بازارچه کودک

 گاندی پیش عمو محمد و کلی لباس برات خریدیم و اومدیم خونه بعد از ناهار

 چونکه  یه ذره از خریدت مونده بود رفتیم تا لباسهای شما رو کامل کنیم رفتیم

 بهار... خدا رو شکر خرید شما تموم شد فقط مونده یه کلاه یا لچک که اون

 مدلی رو که میخواستم پیدا نکردم بعدشم رفتیم خونه مامانی بابا یه نیم

 ساعتی نشستیم و اومدیم خونه

                  

دری این لباسهائی رو که برات خریدم وقتی میپوشی دلم میخواد گازت بگیرم یا

 بخورمت خیلی دوست دارم خوشکلم تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

                           

بابائی میگه فردا بریم برای من خرید کنیم ولی من دوست ندارم من از مانتو و

 شلوار خریدن متنفرم اونم الان که شب عید و همه جا شلوغ

                              

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

محمد گیان
21 اسفند 89 12:59
سلام درسا خانم منهم بعد از چند وقت دیروز بالا خره پارک رفتم آخ که چه قد خوش گذشت


سلام
آره پارک رفتن هم به درسا خوش میگذره هم مامان درسا
farshed
22 اسفند 89 3:00



سلام بازم که ما رو شرمنده کردید با این گلهای قشنگتون
مامان فرشته
22 اسفند 89 17:21
سلام عزیزم امیدوارم همیشه به این درسا خانم گل خوش بگذره .............. دندونت بهتره گلم ؟


لام
مرسی خدا رو شکر خوب شده
لالایی
23 اسفند 89 2:39
سلام
مرسی به لالایی سر می زنی امیدوارم هم به درسا خوش بگذزه هم به مامان درسا!


سلام مرسی از لطفت عزیزم