خونه تکونی
سلاین قشنگ مامانی
دیروز اتاق خوابو با علی ریختیم بیرون که تمیزش کنیم میخواستم تو رو بذارم یه
جائی تا راحت کارامو بکنم ولی دلم نیومد وای که چه آتیشی سوزوندی
وقتی وسایل زیر تختمو بیرون آوردم همش جیغ میکشیدی و دست میزدی
الهی برات بمیرم فکر کردی
گنج پیدا کردی تور و تاج عروسی ام رو از تو جعبه در آوردم و گذاشتم رو سرت
قربونت برم مثل فرشته ها شده بودی
اینقدر ذوق کرده بودی همش جلوی آینه
خودتو نگاه میکردی بابائی بیچاره همه ی دیوارهارو با وایتکس شست
گفتم کارگر بیاد ولی ۲۷ اسفند میاد خیلی دیره گفتم اتاق خودمونو با شما رو
خودمون تمیز کنیم تا اون روز خیلی خسته نشیم تازه اتاق تو رو هنوز دست
نزدیم بابائی هم برداشته یه مانکن گنده از مغازه آورده خونه تو هم ازش خیلی
میترسی همش میای به من میگی آق آق یعنی آقا خب چیکار کنم هر جا
قایمش میکنم پیداش میکنی منم به علی گفتم فردا ببرتش که دیگه نترسی
امروزم اومدن فرشها رو بردن که بشورن آقاء گفت ۷ یا ۸ روز دیگه میاریم
حالا چیکار کنیم؟
راستی یه خبر جدید خاله هدیه زنگ زد و گفت که نی نی شون دخمله
خیلی خوشحال شدم آخه خاله ته دلش دختر دوست داشت تازه منم کلی
ذوق کردم چون که یه همبازی واسه تو میاد البته الان که نه شهریور ۹۰ میاد...