مهمونی
سلام نازنینم
امروز صبح که بیدار شدی خیلی سرحال بودی یه ذره وقت تلف کردیم تا علی اومد خونه و ناهار خوردیم بعد ناهار هم زنگ زدم به خاله محبوبه که بریم دیدن نی نی شون آخه خاله تازگیها یه نی نی آورده
اسمش مانیا خاله هم گفت باید شام بیاید منم با تو بازی کردم تا خسته بشی و بخوابی ولی خسته که نشدی هیچ سرحال ترم شدی
خلاصه با بدبختی لباسهای تو و خودمو آماده کردم وای که چی
کشیدم ...اومدم موهامو اتو کنم مگه گذاشتی منم به زور
خوابوندمت و اومدم بقیه کارامو کردم
و حاضر شدم ساعت ۷:۵ بود علی اومد دنبالمون و رفتیم وای که چه بلائی
سرم آوردی تو ماشین تا رسیدیم خونه خاله هم که با مهبد آتیش
شام هم که تا مانیا گریه میکرد تو هم بغض میکردی ولی
خوشم اومد مامانی حسود نیستی بیچاره مانیا پدرشو درآوردی همش
میخواستی انگشتتو بکنی تو چشمش یا محبت کنی بهش و لپشو بکشی
دیگه ساعت ۱:۵ بود که جفتی خسته شدید و گذاشتید رو گریه دیگه به بهانه
این که تو خسته ای بلند شدیم
تا رسیدیم خونه بابائی بعد از یه سری مهندسی زد لب تابمو ترکوند
بعدشم گفت اشکال از ویندوزش بوده من که کاری نکردم بعدشم خوابید
آخه من ازدست شما دو تا خرابکار چی کار کنم؟
ولی با این که خرابکارید خیلی دوستون دارم...!