رفتیم بیرون
سلام درسا جونم
پریروز داشتم با خاله هدیه حرف میزدم یکدفعه دلمون خواست بریم بیرون به بابا
علی گفتم اومد خونه و حاضر شدیم با هدیه و بهادر رفتیم بیرون شام خوردیم
الهی قربونت برم تا اومدیم شام بخوریم تو خوابیدی
بعدش بیدارت کردمو بهت شام دادم بعد شام هم رفتیم دربند ولی چون
خاله هدیه تو شکمش نی نی داشت و اونجا هم خیلی سرد بود ترسیدم
هم تو و هم هدیه سرما بخورید برای همین زود برگشتیم خونه ساعت ۲:۵ هم
خوابیدیم و صبح ساعت ۱۱ بابا علی زنگ زد که یه آقائی میاد که پکیجو درست
کنه آقائ اومد و چون که پکیج تو تراس بود و در تراس تو اتاق شما خودتو
کشتی که چرا این آقا تو اتاق تو همش دست بهادرو میکشیدی که اون آقا
رو
از اتاقت بیاره بیرون بعد تا دیدی که عروسکهاتو از روی شوفاژ برداشت
دیگه رفتی تو اتاقت و یه گوشه وایسادی و بغض کردی
الهی که من قربون اون قیافه ات بشم
ولی کلی با بهادر بازی کردی ها ناقلا
خیلی دوست دارم همه زندگیو تو شدی
هر روز که میگذره
بیشتر بهت وابسته میشم