لب تاب
سلام گل زندکی
رفتیم خونه مامانی اینا کلی با مهدیه بازی کردی
وقتی داشتیم میومدیم خونه علی گفت بریم خونه اون یکی مامانی هم یه سر بزنیم ساعت۱۰:۵ بود رفتیم اونجاهم کلی با عمو احسان بازی کردی و رقصیدی
آخر شبم که داشتیم میومدیم خونه یه اتفاق بدی افتاد من با علی دعوام شد
چقدر هم دعوای مسخره ای بود تا رسیدیم خونه خدا رو شکر تو زود خوابیدی منم اومدم پای کامپیوتر ولی حوصله ام نگرفت
اومدم زود خوابیدم صبح علی که رفت منم با تو بازی کردم
علی ناهار نیومد بعد از ناهار کلی باهات فوتبال بازی کردم
بعد از ظهر که خوابیدی منم شام درست کردم ساعت ۹ بود دیدم علی اومد یه کادوی بزرگ
نمیتونستم جلوی خوشحالیمو بگیرم
بلند شدم و کادو رو گرفتم درسا جونم بابا علی برام یه لب تاب گرفته بود همونی روکه میخواستم دستش درد نکنه
اینقدر خوشحال شده بودم که هیچ کاری نمیکردم فقط علی رو نگاه میکردم
علی هم همش میگفت تروخدا شام بیار گشنمه...