روزانه های مریم و درسا
سلام عشق من
این چند وقت اصلا حوصله ندارم ، نمیدونم چرا ، خیلی کلافه ام
همش غر میزنم به علی گیر میدم خودمم میدونم
الکیه اون بیچاره هم هیچی نمیگه...
خب از این حرفها بگذریم ، میرسییم به کارای عشقم
اول اینکه صبح که بیدار میشی ، اول تختتو مرتب میکنی و دست
و صورتتو میشوری و بعد صبحونه میخوری و بعدشم مسواک
و بازی و رقص
دوم اینکه بعد از ظهر ها من و درسا با دوچرخه میریم بیرون ، یه سه
ساعتی تو خیابونها میچرخیم ، وقتی هم که میریم تو خیابون
همه بهت میخندن ، چون دوچرخه ات بزرگه و خودت
کوچیک ، ولی بلدی باهاش راه بری ، فقط تنها
مشکلت اینه که دستای کوچولوی خوشکلت
به ترمز نمیرسه و همین جوری فقط میری
و منم دنبالت میدوم
تازگیها خونه مامانم هم که میذارمت ، بعد یکی دو ساعت بهونه میگیری
و گریه میکنی و میگی من مامان ندارم مریم ندارم
خامنه ای و خمینی رو میشناسی ، چند روز پیش تو خیابون یه آخوندی
رو دیدی و یه دفعه بلند داد زدی مریم ، خمینی من گفتم نه ، یه
دفعه داد زدی گفتی آمنه ای (خامنه ای) خود آخونده
خنده اش گرفته بود
دیروز گذاشتمت خونه مامانم و با علی رفتم خرید و یه عالمه
لوازم آرایش خریدم ، یه عالمه رو بالشتی های خوشگل و لحاف
خریدم ، مثلا رفته بودم لباس برای عروسی بخرم
که آخرم لباس نخریدم
حالا چند تا عکس برات میذارم تا ببینی تو این چند وقت چه خبرا بوده
جات همیشه اینجاست ، کنار من تو آشپزخونه ، پشت پنجره
درسا و مسواک شب
درسا و خواب ظهر
درسا و ژست های مختلفش ، وقتی دوربینو میبینه
درسا آماده شده بره دوچرخه سواری
درسا و تینا (دختر عمه)
اینم تینا خوشگله
این صندل ها رو برات خریدم ، خودم عاشقشون شدم
خیلی خیلی قشنگه