این چند وقت
سلام عزیزترینم
قربونت برم همون روز تولد بابائی من و تو و مامانی و خاله مهدیه صبح
بیرون وساعت 3:5 ظهر اومدیم خونه و داشتیم ناهار میخوردیم که شایسته
(دختر عموی من)زنگ زد و خبر داد که خانم جون مرده اصلا حال
نمیفهمیدم و فقط گریه میکردم و تو رو با مهدیه رو گذاشتیم خونه مادریزرگ
علی و من و مامانی و علی رفتیم خونه خانم جون،درسا من خیلی از مرده
میترسم و تا حالا ندیده بودم ولی نمیدونم چطوری خانم جونو دیدمو نترسیدم
تازه صورتشو هم دیدم و تا آخر شب پیشش نشستم و گریه کردم فرداش
که 18 اردیبهشت بود رفتیم بهشت زهرا برای خاکسپاری
خیلی خیلی بد بود و تو رو گذاشتم خونه مامان علی آخه دوست ندارم تو
رو ببرم همچین جاهائی
وای درسا جونم اون لحظه ای که آمبولانس اومد تا خانم جونو ببره خیلی لحضه
بدی بود ،فقط همه جیغ میکشیدن و گریه میکردن
ببخشید دلم نمیخواد اینا رو برات بنویسم ولی میخوام همه چیز
بدونی
هنوزم باورم نمیشه و شبا یاد خانم جون می افتمو گریه میکنم...
اگه زنده بود باید امروز میرفتم خونشون برای تبریک روز مادر...خیلی حیف شد
بعدشم سوم و هفت بود و منم اصلا حوصله نداشتم و تا روز نهم هر روز میرفتم
خونشون
بعدشم چون تو این چند وقته خونه نبودم خونه خیلی کثیف بود و یه عالمه
لباس چرک داشتیم و همه کارارو کردمو و الان اومدم در خدمت شما تا
خرابکاریهاتو برات بنویسم