روز هشتم عید
سلام پیشی من
زندگی من
روز هشتم تا از خواب بیدار شدیم ظهر بود ناهار خوردیم وبعدش رفتیم
خونه خاله طیبه بابائی خیلی اذیت کردی و اصلا یه جا بند
نمیشدی ۲۰دقیقه نشستیم و بلند شدیم رفتیم خونه اون یکی خاله
بابا (خاله فرزانه)اونجا هم یه ربع نشستیم و بلند شدیم آخه خیلی
بدقلقی میکردی اومدیم و رفتیم خونه دائی ولی (دائی مامانی)
چون خیلی راه بود تا خونه دائی شما تو راه قشنگ خوابیدی و وقتی
رسیدیم بیدار شدی و خیلی سرحال بودی خونه دائی یه
ساعتی نشستیم و بعدش اومدیم خونه تا یه ذره استراحت کنیم و
لباسهای شما رو عوض کنم و دوباره بریم بابائی هم از فرصت
استفاده کرد تا بره مغازه و یه سر و گوشی آب بده و دوباره بیاد اما
وقتی داشت برمیگشت نمیدونم اسمشو درست میگم یا نه سیبک
ماشینش شکست و چرخش هم شکست و رفت تو گلگیر علی هم
زنگ زد امداد خودرو اومد و ماشینو با جرثقیل بردن تعمیرگاه علی میگه
امداد خودروئی میگفت خدا رحم کرد سرعت ماشینت کم بود اگه
سرعت داشتی صد در صد ماشین چپ میشد
خدایا شکرت
همین یکی مونده بود چپ کنیم
تو این چند روزه که از اول سال میگذره خیلی بد آوردیم به علی گفتم
یه گوسفند بکشیم
ولی همه این ناراحتیها با یه لبخند تو از یادمون میره
خیلی خیلی دوست داریم درسا
تازگیها خیلی به من وابسته شدی
قبلا این طوری نبودی یعنی بچه ننه نبودی ولی الان خیلی وابسته من
شدی
هر جا میرم میبینم تو پشت سرمی ودیگه خودتم خنده ات میگیره
هیچ وقت تنهام نذار