بازم مهمونی
سلام گل من
امروز ظهر که از خواب بیدار شدی یه زنگ زدم به مامانی اونم خونه عزیز
بابائی بود مامانی گفت که ناهار بیاید اینجا منم حاضر شدم و علی
اومد دنبالمون و رفتیم ناهار آش داشتن من که نخوردم آخه خیلی تند بود بعد ناهار علی رفت منم موندم که عصری بیام ولی دیگه
که میخوایم شام هم بمونیم آخه همه اونجا بودن تو هم
خسته بودی و خوابت میومد ولی نمیتونستی
بخوابی پدرمو درآوردی آخرشم نخوابیدی و کلی بداخلاقی کردی تا آخر
شب ساعت ۹ شام خوردیم اومدیم خونه درسا تو راه اینقدر ناز خوابت برد
که تا دم درخونه بهت میخندیم
عاشقتم گل من