26 بهمن روز بدی بود
اون روز که رفتیم خونه خانم جون
موقع برگشتن تا دم ماشین کلاهتو برداشتی
فردا صبح هم که بیدار شدی بیحال بودی بهت دارو دادم خوردی،شام هم خونه مامانی اینا دعوت بودیم شب هم اونجا موندیم آخه گوشیمو خراب کرده بودی میخواستم برم گوشی بخرم(البته کادوی ولنتاین)
امروز صبح هم که بیدار شدم تو خیلی مریض بودی منم تو رو گذاشتم بیش مامانی بعد با بابا علی رفتیم گوشی بخریم وقتی برگشتم بهتر بودی ولی خاله هایده زنگ زد گفت که نعمت با موتور زده به یه آقائی حالا اون آقا بیمارستانه
و نعمت کلانتری اینقدر ناراحت شدم
آخه نعمت خیلی بچه آرومی خاله هم همش زنگ میزد و گریه میکرد
میترسید شب گل بسرشو بازداشت کنن که خدا رو شکرنگهش نداشتن و بخیر گذشت ولی اون آقا هنوز بستری تا ۲ روز دیگه اصلا حوصله نداشتم دلم میخواست گریه کنم
مامانی همش اصرار کرد که امشبم بمونم ولی اومدم خونه فقط به عشق اینکه برای تو بنویسم تازه آخر شب خاله مهدیه داشت با بابائی بازی میکرد یه دفعه نمیدونم چی شد دستش خورد به دندون بابائی و دندونش شکست بیچاره یه دفعه همچین ناله کرد که دلم آتیش گرفت ولی هیچی به مهدیه نگفت تازه دکتر هم نیومد عسلم جون مریم برای نعمت دعا کن آخه سنی نداره گناه داره از همه عزیزانی که این بست رو میخونن میخوام که براش دعا کنن...