عشق مامان مریم ، درسا عشق مامان مریم ، درسا ، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه سن داره

♫♫♫ قند عسل ♫♫♫

آخرین خبرای سال 1390

1390/12/29 0:49
نویسنده : مریم
664 بازدید
اشتراک گذاری

 

 سلام نفس من

عشق کوچولوی من

 

عزیز دل مریم ، 23 اسفند تولد خاله کتی بود و ما رفتیم

 

خونه مامانی و شب هم برگشتیم خونه و من تا صبح حالم بد بود (حالت تهوع داشتم) از اونجایی که از دکتر میترسم جرات نکردم به علی بگمتا صبح که خود علی دید حالم بده ، رفت سر کار و قرار شد تا

زود برگرده و منو ببره دکتر. ظهر با یه عالمه دعوا و جیغ و داد منو برد دکتر البته

به زور . شانس من دکتر گفت فشارت 7 رو 5 و باید سرم بزنی و من آخر سر هم نزدمم و مامانم هم از ترس زود اومد دکتر و با

هم اومدیم خونه و رفتیم خونه مامانی ، منم تا صبح بهتر شدم . پنج شنبه

90/12/25 وقت آرایشگاه داشتم و شما موندی خونه مامانی ، جمعه 26 قرا

ر بود آقا  رضا بیاد برای خونه تکونی ، میخواست ساعت 9 صبح خونه ما باشه

ولی ساعت 11.30 اومد و ساعت 5.30 هم قرار داشت و رفت ، قرار شد باقی

کارا بمونه برای شنبه 27 ساعت 8 صبح که پیچوند و نیومد و منم حسابی

عصبانی شدم از دستش  زنگ زدم به این شرکتها و گفتم یکی رو

برام بفرستن تا کارام تموم بشه. شما هم موندی خونه عمه مرجان ، پیش

مامانی . اصلا دلم نمیخواد  پیش اونا بمونی ، البته اینو بگم که مامانی هم

نتونست شما رو نگه داره و عمه مرجان زنگ زد به من و داشت غر غر میکرد که

منم تلفن رو زدم رو آیفون تا بابا علی بشنوه و بعد هم زنگیدم به مامان خودم و

اون هم سریع حاضر شد و با خاله مهدیه که تازه از مشهد اومده بود،اومدن

دنبالت و رفتی خونه مامان جی ، منم وقتی کارم تموم شد با علی رفتم

دندونپزشکی و بعد رفتیم خونه مامانی و شام خوردیم و اومدیم خونه خودمون. 

 


تازه هنوز خرید هم نرفتیم ، من خیلی تنبلم نیستم ها ، نمیدونم امسال چرا

اینجوری شد ، اگه خدا بخواد ، میخوایم امروز بریم خرید با بابا علی

 

راستی ، چهارشنبه سوری خونه مامانی بودیم ، چون تولد خاله

کتی هم همون روز بود.من و شما و کتی رفتیم تو کوچه و یه

ذره سر و صدا کردیمشکلکهای جالب و متنوع آروینولی شما خیلی خیلی

احتیاط میکردی ،‌یعنی میترسیدی و از روی پله جلوی

در پائین نمیومدی

 

الهی من قربون اون ترسیدنت بشم

 

تا یادم نرفته بگم برای تولد ،من به کتی زنگ زدم و گفتم که کیک تولدش رو من.

میخرم بابا علی وقتی ناهار اومد خونه کیک رو خریده بود و ما داشتیم

ناهار میخوردیم که یه دفعه یه صدایی شنیدیم ، بوم ، تــــق ، با علی دویدیم تو

آشپزخونه که دیدیم،بـــــله ، جعبه کیک رو زمین چپ شده و درسا داره گریه

میکنه و میگه کیک میخواد ، منم برات شمع آوردم و گذاشتم رو کیک و بعدش

فوت کردی و کیک خوردی  خیلی خیلی ذوق کردی .منم زنگ

زدم به مامانی و گفتم خودتون کیک بخرید که اله گفت اشکال نداره ، هممون

رو بیارش


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان ماهان
1 فروردین 91 1:21
به به چقدر خبرررررررررررررررر الهی همیشه خبرای خوب خوب بدی بوووووووووووووووووووس