بعد از زایمان
سلام گلم
فرداش از بیمارستان مرخص شدم و اومدم خونه ، دم در برامون گوسفند
کشتن و ما اومدیم بالا ،مامان خودم با مامان علی اومده بودن تا از من و
تو مراقبت کنن البته قرار شد من تا ١٠ روز خونه خودمون باشم و بقیه رو برم
خونه مامان خودم .
خیلی روزای بدی بود دکتر بهم گفته بود تا ١٠ روز حموم نرم و منم
کلافه کلافه بودم و تازه سر همه چی هم لج میکردم . نمیدونم چرا
اینجوری شده بودم با همه لجبازی میکردم .بهم کاچی میدادن ،نمیخوردم
،بهم میگفتن آب یخ نخور میخوردم ،استراحت نمیکردم وخلاصه به زمین و زمان
گیر میدادم
وای شب اول که میخواستم بخوابم من و علی اومدیم تو اتاق خواب و منتظر
بودم تا مامانم درسا رو بیاره که یه دفعه مامان علی اومد و گفت تو تا حالا بچه
نداشتی من میترسم شب بیفتی روش و بچه خفه بشه و خلاصه نذاشت
درسا پیش من بخوابه و برد پیش خودش و حالا خوبه خودش قرص میخورد و
وقتی درسا گریه میکرد ،اصلا نمیفهمید و مامان خودم درسا رو می آورد تا من
بهش شیر بدم ولی بازم از رو نمی رفت و منم همش بهش غر میزدم و خدا رو
شکر بعد ١٠ روز مامانش رفت و من موندم و مامانم تا روز ١١.روز ١١ رفتیم
خونه مامان خودم و من همش شبا گریه میکردم و میگفتم درسا رو نمیخوام .
عسلم ناراحت نشی ها ولی تا ٤٠ روز همش گریه میکردم و میگفتم تو رو
نمیخوام .مخصوصا شبا که با علی میومدم تو اتاق که بخوابم فقط بغلش
میکردمو گریه میکردم آخه هنوز به شرایط جدید عادت نکرده بودم تا
میومدم بخوابم تو بیدار میشدی و شیر میخواستی ومن عصبی میشدم ولی
خدا رو شکر وقتی از اون قیافه نوزادی دراومدی دیگه همه زندگیم شدی
درسا عاشقتم و خیلی خیلی دوست دارم
تو تا ٤ ماه شیر منو خوردی و بعد از ٤ ماه دکتر گفت باید شیر کمکی بخوری از
وقتی هم که شیشه شیر رو خوردی دیگه شیر منو نخوردی...
وای بازم دیوونه شدم...
نمیدونم الان که یاد اون موقع افتادم چرا گریه ام گرفت؟
الانم که دیگه نمیتونم یه لحظه ازت جدا بشم ...