عشق مامان مریم ، درسا عشق مامان مریم ، درسا ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

♫♫♫ قند عسل ♫♫♫

روز زایمان

1390/10/22 2:36
نویسنده : مریم
1,158 بازدید
اشتراک گذاری

       

سلام    بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

دیگه چیزی به اومدنت نمونده بود

شبی که قرار بود صبحش برم برای زایمان تا صبح نخوابیدم واسه خودم آخرین

 شب تنهاییمو جشن گرفتم همه خوابیده بودن Night (مامانی و کتی و بابائی و

 علی) منم برای خودم قشنگ لاک زدم  و موهامو درست کردم و

 لباسهامو آماده کردم و برای آخرین بار اسمهایی رو که برات انتخاب کرده بودم

 رو مرور میکردم

درسا _ هانا _ نیکا _ ماهک   

آخرین کارمم این بود که پاشم و برای بقیه صبحونه آماده کنم آخه قرار بود ساعت 7  از در بریم بیرون وکارامونو کردیم و آماده رفتن شدیم ، مامانی

 منو از زیر قرآن رد کرد و بابائی هم صدقه گذاشت برامون و خاله کتی هم همه

 لحضه هارو فیلم میگرفت و باهام صحبت کرد که الان چه احساسی داری و ...

                                 

خلاصه رسیدیم بیمارستان و علی رفت نامه رو داد پذیرش تا کارامو بکنه که

 دیدم مامان علی و باباش و عمه مرجان وعمو احسان و عزیز بابائی با دائی

 بابائی و عمه بابائی اومدن

بهم گفتن برو بالا تا بستری بشی و تا خواستم با مامانم و علی برم نگهبان

 گفت فقط یه نفر باید بره

وایییییییییییی

آخه من دوتاشونو میخواستم  و بالاخره برای چند لحظه اجازه داد که علی با

 مامانی و کتی و مرجان بیان بالا و تا رفتم تو اتاق پرستار با یه ساک لوازم اومد

 تو و تا دید من آرایش و لاک دارم بهم گفت که دکتر بیهوشی ایراد میگیره و باید پاک کنی و منم ترسیده بودم   

                                                                         

مامانی لاکهامو پاک کرد و منم یه ذره آرایشمو پاک کردم و بالاخره نگهبان اومد

 بالاو همه رو به جز مامانی بیرون کرد و به من یه لباس داد که اگه علی و

 مامانی هم میومدن توش باز جا داشت و منو بردن تو اتاق زایمان تا دکترم

 بیاد    وای چشمتون روز بد نبینه ،اجازه نمیدادم بهم سرم بزنم  بس که

 میترسیدم و همش گریه میکردم   و مامانم هم پشت در بود و همش در

 میزد و حال منو میپرسید منو ساعت 9:30 بستری کردن و منتظر موندن تا

دکترم بیاد وای خیلی لحظه های بدی بود همش احساس میکردم الان یه نفر

 میاد و یه کاری میکنه تا دردم بیاد ،همش استرس داشتم ،ساعت 2 بود ، یه

دفعه یه خانومی اومد و گفت که مریض دکتر هوشمند کیه ؟گفتم من ...گفت

پاشو عزیزم دکترت اومد... من. روی یه تخت دیگه خوابوندن و بردن تو آسانسور

 ومن به خیال خودم که الان قبل از اینکه برم تو اتاق عمل علی و مامانی رو

میبینم یه ذره آروم میشم ولی ای دل غافل... در آسانسو تو اتاق عمل باز شد

 و من که تا حالا اتاق عمل ندیده بودم داشتم از ترس میمردم و تنها دلگرمی

من دکترم بود...بعد از اینکه سلام کرد و بهم گفت نترسم و آروم باشم آخه از

ترس پاهام تکون میخوردن و تمام پرستارا وقتی دیدن من اینقدر میترسم ، هر

 کاری میخواستن بکنن اول بهم میگفتم که نترسم تا اینکه یه دکتری اومد و من

 فهمیدم که قراره بیهوش بشم و همش دستشو میگرفتم  و بهش میگفتم

تورو خدا مواظب باش اول من بیهوش بشم بعد شکممو پاره کنید و اونم

میخندید و بالاخره از ترس یه چیزی رو شکوندم که نمیدونم چی بود یعنی

 دستم خورد  تقصیر من نبود و بالاخره منو بیهوش کردن و وقتی به هوش اومدم

 دیگه تو درسا به دنیا اومده بود

                             

ولی تصور من از زایمان یه چیز دیگه بود فکر میکردم خیلی درد داشته باشه

 ولی اصلا این طور نبود

                                                             

دکترم خوب بود و پرستارهای بیمارستان هم که دیگه کم نذاشتن تو مهربونی

واقعا خوب بودن من خودم از دست بهونه های خودم کلافه شده بودم ولی اونا

خیلی حوصله دارن...

                                               

فرداشم مرخص شدم و اومدم خونه خودمون ولی...

                                                                             

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

هیمن
10 اردیبهشت 90 3:48
khoda hefzsh kone ba naz pedar v madrsh bozorg she


سلام
مرسی ...
مامان ماهان
10 اردیبهشت 90 8:12
خیلی جالب بود ناز باشی درسا جون


سلام
مرسی عزیزم...
خاله مریم
10 اردیبهشت 90 14:19
الهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی...
آخی ، یعنی الان نی نی تون به دنیا اومده
خوش به حالتون
خیلی براتون خوشحالم
انشااله سالم و سرحال باشه درسا جون ما.
زودی عکش رو بزار ، ببینیم چه شکلیه..


سلام خاله مریم
آره الان درسا 1 سال و 7 ماهشه بزرگ شده ولی من الان خاطراتشو نوشتم چون اون موقع وبلاگ نداشت
مرسی که به منو درسا سر زدید...


عکس هم زیاد گذاشتم براش تو لیست مطالب هستش...
مامان فرشته
11 اردیبهشت 90 3:59
سلام عزیز دلم
قربونت برم من که اینهمه می ترسیدی
حق هم داشتی
چقدر جالب نوشته بودی
درسا جونمو ببوس


سلام عزیزم
مرسی...
مریم
9 بهمن 90 11:30

سلام وااااااای خیلی خوب بود ......براتون آرزوی خوشبختی میکنم .... نمیدونم چرا ولی گریه ام گرفت......خوش به حالت...


سلام عزیزم
مرسی،قربونت برم