عید
عیدت مبارک باشه
عزیز دلم یکشنبه بعد از ظهر رفتیم خونه مامانی اینا بعد شام خواستیم بیایم
خونه مهدیه .خاله کتی و مامانی نذاشتن منم که برای شما لباس نیاورده بودم
گفتم نمیمونم دیگه آخر سر بابا علی با عمو علی اومدن خونه و برای شما
لباس با قطره های آهن و مولتی ویتامینتو آوردن
شب ساعت ۱ خوابیدی منم با عمو علی و خاله کتی تا ساعت ۳فیلم میدیدیم
صبح هم شما رو گذاشتم پیش مامانی و با علی رفتم گلدون خریدم با یه سری
لوازم تزئینی بعد که رسیدیم خونه ناهار خوردیم یه ذره استراحت کردیم و
بابائی مهدی اومد آخه برای کار رفته بود قزوین
یه ذره بازی کردی وهمگی با هم رفتیم بیرون اینقدر خوشحال شدم آخه تو
کالسکه ات نشستی تو این مدت هر وقت میرفتیم بیرون تو بغلم بودی تو
کالسکه گریه میکردی و نمیشستی ولی امروز مثل خانوما نشستی و فقط
خوراکی خوردی تا برگشتیم خونه
بعد شام
اومدیم خونه خودمون سر راه کلی برات خوراکی
خریدم وای درسا الان
اصلا میدونی همش میام پیشت تا حواست نباشه بغلت میکنم اینقدر فشارت میدم که خودم دلم برات میسوزه
ولی تو هیچی نمیگی الان که میخواستم بخوابونمت همش خودتو برام لوس
و بوسم میکردی داشتم دیوونه میشدم دلم میخواست بغلت کنم و جیغ بکشم
ولی علی خواب بود نمیشد...