این چند وقت
سلام عشق من
قربونت برم من که روز به روز بزرگتر میشی و منم دارم با دیدنت لذت میبرم
بزار از از تعطیلات روز پدر برات بگم ، رفتیم پیش عزیز و آقاجون ، البته
روز پدر تهران بودیم ، چون جشن دعوت داشتیم ، بعد از اونم همین
طور، من و شما با همدیگه از صبح تا شب بازی و گردش و
پارک ، بستنی و ...
به روز هم من و شما باهم رفتیم بهار تا برات لباس بخرم ، الهی
قربونت برم من ، لباسی رو که برات انتخاب کردم ، زیپش
خیلی سفت بود ، به فروشنده گفتم بیاد کمکم کنه
اونم تا اومد زیپ رو بکشه بالا ، زیپ به بدنت گیر
کرد و تو هم بغض کردی و خجالت کشیدی ،
بعد یه دفعه زدی زیر گریه ، کلی تو دلم به
فروشنده فحش دادم ، اونم هول شده
بود ، البته هیچی نشد ، فقط یه ذره
قرمز شد ، اونم برای اینکه از دل
من در بیاره یه عالمه تخفیف داد
و اما 25 خرداد سال 1391 که عروسی ندا (دختر خاله من)بود ،
خیلی خیلی خوش گذشت ، البته شما خیلی بد اخلاق
بودی ، نمیدونم چرا ، از اول عروسی تا آخرش یا تو بغل
من بودی یا مامانم ، آخر شبم همین طور ، تا چراغها
خاموش میشد ، شما گریه میکردی ، پاتختی هم
خونه مامانم بود و من خیلی خوشحال بودم
این چند وقته خیلی جیگر شدی ، همش به من میگی دوتائی
بلیم بیلون ، آخه خیلی اوش میگذره (دوتائی بریم بیرون
، آخه خیلی خوش میگذره)
عاشق هندوانه و آب طالبی هستی ، خودتم تو درست
کردنش خیلی کمک میکنی
دیگه برات بگم که با علی اصلا نمیسازی و زودی دعواتون میشه
وقتی تلفن زنگ میزنه ، اول اجازه میگیری و بعد جواب میدی ، ولی
اینقدر خوشگل حرف میزنی که دلم میخواد بخورمت
عکسهای عروسی رو تو پست بعدی میذارم