عشق مامان مریم ، درسا عشق مامان مریم ، درسا ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

♫♫♫ قند عسل ♫♫♫

خاطرات حاملگی 1

1390/10/22 2:35
نویسنده : مریم
7,902 بازدید
اشتراک گذاری

          

سلام عزیزتر از جونم

میخوام برات از اون موقع بگم که تو شکمم بودی:

                                                                      

 

یه ماه اول که نمیدونستم حامله ام وقتی هم که شک کردم دلم نمیخواست

 بیبی چک بگیرم چون میترسیدم منفی باشه و ناراحت بشم دیدم نمیتونم

طاقت بیارم با علی و منصور و محبوبه و مهبد رفتیم شمال همش میترسیدم

 که نکنه حامله نباشم وقتی اومدیم تهران 15 روز بود که من عقب انداخته بودم

 دیگه مطمئن بودم که نی نی دارم خونه مامانی بودیم شب که علی بیبی چک

رو گرفت و من گذاشتم و فهمیدم حامله ام نمیدونی علی چیکار میکرد همش

داد میزد که بابا حامله شده دیگه داری نوه دارمیشی...بیچاره بابای من از همه

جا بی خبر،اصلا نمیدونست بیبی چک چیه همش میگفت الان از کجا فهمیدید

که این حامله هستش ؟پس چطور تا الان نمیدونستید؟ مامانم که خیلی

خوشحال شد ولی به کسی نگفتم تا فردا که رفتم آزمایش دادم و فهمیدم

 حامله هستم و رفتم دکتر و چون که دکتر خودم نبود رفتم یه دکتر دیگه تا

ببینم چی میگه که اون دکتر خنگ بعد از کلی سونوگرافی بهم گفت شما

حاملگیتون خارج از رحم هستش و باید همین امشب عمل کنید تا بچه بیاد

 بیرون ،من که داشتم از ترس میمردم و مامانم کهمرده متحرک بود بازم خوبه به

 حرفش گوش نکردیم و رفتم پیش منشی دکتر خودم اونم از پشت تلفن جواب

رو برای دکتر خوند و اونم گفت که من نی نی دارم وباید استراحت کنم تا خود

بیاد منم که بیکله اصلا گوش نکردم تا به لک بینی افتادم و دکتر گفت باید تا 4

ماه استراحت بکنی ، استرس نداشته باشی و غیره

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااای...4ماه

همون روز حالم خیلی بد بود با مامانم آزمایشگاه روبهروی مغازه علی تا آز بدم

 وقتی خواستم بیام مغازه علی چون خط ویژه بود من و مامانم با یه پیرمرده

میخواستیم رد بشیم که من دست مامانی رو گرفتم که نره چون اتوبوسه

خیلی تند میومد و هر چی جیغ کشیدم که اون پیرمرده نره ولی رفت واتوبوس

 بهش خورد و منم غش کردم و فقط از ترسم جیغ میکشیدم و این شد تا حالم

 بدتر بشه و مجبور بشم استراحت کنم

جونم برات بگه تو این 9 ماه حاملگی من یه لیوان آب نخوردم آخه از آب بدم

میومد حتی کسی جلوی من اسمشم نمیاورد نمیدونی با چه بدبختی حموم

 میرفتم یا مسواک میزدم...

یه دونه از قرصهایی هم که دکتر بهم داده بود رو نخوردم...

فقطم چیزای ترش میخوردم مثل آلبالو خشکه یا آبنبات ترش و پاستیل های ترش 

تازه گلاب به روت عین 9 ماه حالت تهوع داشتم و بالا میاوردم ولی به روی

 خودم نمیاوردم بلند میشدم میرفتم بیرون با مامانی وسط خیابون حالم بد

 میشد و می افتادم و مامانی هم یه دربست میگرفت ومنو می آورد خونه و

 دوباره فردا روز از نو روزی از نو 

اینم بگم که تو این نه ماه 13 بار رفتم سونوگرافی و 2بارشم سه بعدی بود

بقیه رو فرداشب برات مینویسم ...

عاشقتم کوچولوی من...

                      

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)