عشق مامان مریم ، درسا عشق مامان مریم ، درسا ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

♫♫♫ قند عسل ♫♫♫

بازم دکتر

                               سلام گوگولی دیشب که بای کامبیوتر بودم یه دفعه دیدم داری صدام میکنی اَیَم (یعنی مریم)اومدی بای کامبیوتر و هی گفتی نی نی منم چند تا عکس بهت نشون دادم و بعدش با هم رفتیم تو اتاقتو تا ساعت ۵:۵ با هم بازی کردیم صبح هم که بیدار شدی خیلی مریض و بیحال بودی منم زنگ زدم به بابا الی اومد خونه با هم بردیمت بیمارستان کودکان تهران  دکتر معاینه ات کرد ،گفت ویروس جدیده ولی خوبه زود آوردینش داشتیم می اومدیم خونه که...
28 بهمن 1389

26 بهمن روز بدی بود

 سلام دختر گلم...                                                             اون روز که رفتیم خونه خانم جون  موقع برگشتن تا دم ماشین کلاهتو برداشتی  فردا صبح هم که بیدار شدی بیحال بودی بهت دارو دادم خوردی،شام هم خونه مامانی اینا دعوت بودیم شب هم اونجا موندیم آخه گوشیمو خراب کرده بودی میخواستم برم گوشی بخرم(ال...
27 بهمن 1389

ولنتاین

   سلام گلم الان ساعت ۱۱:۴۰ دقیقه است ۲۰ دقیقه دیگه میشه فردا یعنی ۲۵ بهمن روز والنتاین میخواستم اولین نفری باشم که بهت تبریک میگم  کادوتم باشه فردا که بیدار شدی بهت میدم .    عزیزم ولنتاین مبارک                                                         ...
25 بهمن 1389

مسافرت و عکس

سلاین دری...الان جمعه هستش ساعتم1:24دقیقه شبه سه شنبه بود که رفتیم مسافرت بیش عزیز(مامان بزرگ خودم)هوا خیلی سرد بود ولی خیلی خوش گذشت تو این چند وقته اینقدرنخندیده بودم رفتنی با خاله و حسین رفتیم  خاله کتی و مهدیه ومامانی وعمو علی هم بعدا اومدند اینقدر ازت عکس گرفتم که ...   ولی یه گند اساسی زدم الان اومدم موبایل بابا علی رو بزنم به کامبیوتر که عکسهاتو بذارم اینجا نمیدونم چی کار کردم که عکسها که نیومد هیچی تازه موبایل بابا علی هم همه چیزش باک شد خودشم خوابیده هنوز نفهمیده فکر کنم فردا ...   ...
23 بهمن 1389

مامانی ناراحته

سلام عزیزم ببخشید که چند روزه برات چیزی ننوشتم  آخه میدونی این چند روزه اصلا حوصله ندارم به وبت سر میزدم اما حوصله نداشتم الانم هنوز خوب نشدم نمیدونم چرا اینطوری شدم همش دلم میخواد برم یه جایی تنها باشم و گریه کنم همش به زور جلوی خودمو میگیرم بابائی هم همش میگه چرا ناراحتی؟چیزی شده؟منم میگم نه آخه خودمم نمی دونم چمه!!!حالا اومدم تا چند تا مطلب از قبلنا برات بگم شاید حالم خوب بشه گلم تو دلت پاکه برای مامانی دعا کن... ...
23 بهمن 1389

الاغ

   امروز داشتم از روی کتاب عکس حیوونها رو نشونت میدادم بعد میگفتم هر کدوم چی میخورن و چی کار میکنن یه دفعه تا بهت گفتم درسا این الاغ عرعر میکنه منو نگاه کردی و به من گفتی اغاغ حالا یاد گرفتی هر کی رو میبینی میگی اغاغ... عاشقتم پدر سوخته ...
23 بهمن 1389

غذا

هی میگن بچه اگه خودش با دست غذا بخوره بیشتر بهش میچسبه آخه این دیگه چه حرفیه؟اینم آخر و عاقبت غذا خوردن بچه با دست!   ...
23 بهمن 1389

اولین سال تولد درسا

۱۴/مهر/۱۳۸۹اولین سال تولدت بود ۱ماه قبل از تولدت میخواستم یه تولد حسابی بگیرم همه کارا رو هم کردم کارت دعوت گرفتم فیلمبردار و آتلیه و...ولی یه دفعه منصرف شدم و یه تولد خودمونی گرفتم که مامانی من و کتی و علی و مامان بابائی با عموها و عمه مرجان بودن خوب هم شد که تولدت بزرگ نبود آخه اون روز تو اصلا نخوابیدی چون تو سقف لوازم تزئینی بود  همش ذوق میکردی و دست میزدی وقتی هم که مهمونها اومدن همش نق نق میکردی وقت شام هم وقتی سفره رو چیدم عذرخواهی کردم وتو رو بردم تو اتاقت و باهات بازی کردم تا بقیه شام بخورن تازه واسه تولدت نذاشتم کسی بیاد کمکم کنه همه کارا رو خودم کردم برای همین تا ۱ هفته بعدش استراحت میکردم.....
23 بهمن 1389

نمایشگاه

سلام عزیز دردونه مامان! قربونت برم که هر وقت میخوای سلام بدی سرتو تکون میدی امروز صبح که بیدار شدی (البته منظورم ۱:۳۰ ظهر) عمو ایمان اومد ببینتت آخه دلش برات تنگ شده بود ناهارم نموندش عمو که رفت تو با بابائی رفتی حمام منم تندتند کارامو کردم بعد از ظهرم با بابا علی رفتیم نمایشگاه سرگرمیهای کودکان خیلی خوب بود ولی خیلی شلوغ بود تو هم که عادت به شلوغی نداری همش بهانه میگرفتی ما هم تند تند نگاه کردیم و اومدیم خونه مامانی تو هم کلی باعمه مرجان بازی کردی بعد شام هم اومدیم خونه الانم مثل فرشته ها خوابیدی... ...
23 بهمن 1389